محل تبلیغات شما

کسی معنی عشق فهمیده باشد........



رضا در جلسه آموزشی مدرسه زهرا شرکت کرده است. به صورت قسطی ، صحبتهای گفته شده را بازگو می کند، روز اول بعداز جلسه گفت  معلم پنج نفر را به عنوان شاگرد برتر معرفی کرده که روانخوانی خوبی دارند ، گفتم زهرا نبود . گفت نه ! با اینکه از روز اول مدرسه در دلم عهد بستم دنبال شاگرد اول و نمونه بودن زهرا نباشم  و عصاره یادگیری و شوق آموختن  را به جانش تزریق کنم ، اما کمی نگران شدم ، چون زهرا هرروز و هرشب در حال خواندن کتاب های مختلف است . به هرحال کمی در ذهنم بالا و پایین کردم وچند دلیل و توجیه پیدا کردم و  آخر بیخیال شدم .


حالا امروز رضا می گوید ، معلمش گفته ، زهرا یک دانش آموزی است که آرامش خاصی دارد ، نشان وجود عشق و محبت در خانه است. 


دیگر نگران روان خوانی و چه و چه نیستم ، از ذوق برروی ابرها هستم. باید به رضا بگویم دیدی توانستیم . 

We did it! 

شاکرم برای الطاف هرروزه خدا !


کی می تونه باور کنه یکی از آرزوهای من عکس هست . اینکه بایسته کنارم و عکس بگیره . یا اینکه من کنار بچه ها باشم یهو بیاد ازمون عکس بگیره . عکس ندارم زیاد عکس ندارم . آدم سلفی اندازی هم نیستم . عکس رو به خاطر حال و هواش دوست دارم به خاطر خاطره های خوش. نه به خاطر قیافه و ژست 

مثلا بعدها به بچه ها میگم باباتون خیلی عکس انداختن و عکس گرفتن دوست نداره ! 


می دانی سخت است. سخت است مدام خودت را درگیر این فکر ببینی که کاش زودتر راهی برای جبران لطف اطرافیان پیدا کنی.راهی برای قدردانی از اطمینانشان.


در کابنیت را باز کردم.از آن طبقه که دست امیر نمی رسد چیزی بردارم. چشمم افتاد به ظرفهای پیرکس و چینی . نمی دانم چرا در همان لحظه بی هوا عاشق ظرف و ظروف های آشپزخانه ام شدم. من که تابه حال محلی به وسایل خانه نمی گذاشتم و دل بسته نمی شدم مگر خاطره محبتی پشت وسیله بود،حالا دلم میخواست آن ظرف پایه دار شمع دار را که حتی نمی دانم اسمش چیست و تا به حال استفاده نکرده ام بغل بگیرم و اشک بریزمفکر چمدان و مهاجرت و فرودگاه آخر من را می کشد. حتی اگر اتفاق نیفتد. من بی هوا دل بسته همه چیز شده ام. حتی دیوارها .چه برسد به آدمهاآخر هفته که مامان و بابا و برادر کوچکم را نمی بینم تا آخر شب در حسرت ام.


بچه بودیم و مامان جوان بود و زیاد اهل خرید و بیرون رفتن بود. تقریبا می دونست هرچیزی رو از کجا میشه خرید. جنس بهتر رو می شناخت. قیمتهای مناسب بلد بود. حالا نه اینکه برای خودش ها.عموما برای دیگران. در خاطره کودکی من چندین خرید عروسی ضبط شده که من و مامان به همراه عروس و داماد رفتیم چون مامان بلد و خوش سلیقه بود. زیاد حوصله داشت. . مامان برای خودش چیزی نمی خرید ولی یهو سر ظهر آخرهای خرید منو می کشوند تو یکی از اون کافه فالوده فروشی های نزدیک بازار وکیل که یه مغازه ساده مستطیلی بود ، با چندتا صندلی جورواجور از اون پایه فی ها که دورتادور مغازه چیده شده بود. بعد برای هردومون سفارش می داد. اون موقع ها فقط دو مدل بود بستنی ساده و فالوده ساده.گاهی هم آب هویج بستنی. .

حالا که یادم افتاد به اون روزها ، دیدم منم آدم خرید های زیاد برای خودم نیستم اما بدم نمیاد گاهی با زهرا برویم در مغازه ها گشتی بزنیم. به زهرا یاد داده ام میشود   در مغازه ای وارد شد  و نگاه کرد و اگر لازم نبود و یا مناسب نبود چیزی نخرید. اصلا بعضی مغازه ها را فقط با این عنوان می رویم که ببینیم .مثل مغازه های صنایع دستی.مثل کتابفروشی ( حالا کتاب رو که بالاخره یکی دوتا میخریم)لباس فروشی. زهرا  حد خودش را در خرید می داند. حد خانواده و احتیاجات و اولویت ها را کاملا یاد گرفته.

این دومطلب رو گفتم که برسم به این موضوعات.یکی اینکه این روزها که دخل و خرجمان بسیااار ناهماهنگ شده، گاهی خریدهای ریزی انجام می دهم که به شدت یاد مامان می افتم. مثلا  امروز دو برش کیک هویجی برای خودم خریدم و با شیر خوردم و از تصور اینکه مامان دریک روز گرم که با کیسه های بزرگ خرید برای دایی و   منتظر اتوبوس بوده ، برای خودش فالوده خریده و بعد آمده خانه و گفته من زیادگرسنه نیستم، حالم خوش شد. از تصور یواشکی های مستقلانه و خوشمزه مامان.از بس که مامان برای خودش چیزی ندارد و نمی گذارد.


دیگر اینکه دیشب برادرشوهرم گفت باوجود اینکه امیر بسیار شیطنت دارد ولی به نظرم رفتار با زهرا سخت تر است.باتعجب گفتم چرا؟ گفت چون زهرا لجباز است.چشمانم گرد شددیشب سومین بار در طی دو هفته گذشته بود که تصوری خلاف آنچه از فرزندم داشتم ، از اطرافیان از زهرا می شنیدم.

تا این را گفت تصورم از لجبازی این بود که زهرا در مغازه ای مصرانه چیزی بخواهد و من برایش نخرمو کوتاه نیاید

زهرا در فکر من دختری آرام و منطقی است که خیلی زیاد در برابر رفتارهای مخالف کوتاه می آید.و مدام در پی این هستم که این رفتار را تغییر دهم. بعد در نظر خانواده همسرم که زیاد به بچه و عواطفش بها نمی دهند و عموما بچه محلی برای ابراز احساسات و تصمیم گیری ندارد ، زهرا خودرای به نظر می رسد و در خانواده خودم که همه چیز حول نظر بچه ها می چرخد ، باز زهرا زیادی محکم است و راه نمی دهد.گیج شده ام.هرچه فکر میکنم می بینم این سه اظهار نظر از سوی شخصیتهایی بود که زیاد با بچه و یا زهرا دمخور نیستند و درک زیادی از بچه و دنیای بچه ندارندوقتی می بینم دوسر افراط و تفریط رفتار زهرا را قبول نمی کنند متوجه می شوم که تاحدودی توانسته ام زهرا را متعادل کنم. دلم می خواهد بپذیرم اشتباه گفته اند و بگذرم. اما آن قسمت مشکل ساز ذهن من که در پی تایید گرفتن همیشگی است ، نمی پذیرد . حاضرم وقت بگذارم و ساعتها برایشان توضیح دهم و بپرسم چر این تفکر را دارید.


من فردی هستم که زیاد با بچه ها از کودکی خودم تا به حال دمخور بوده ام. فرق بچه لجباز و حریص و قهرکن و لوس و.را تشخیص می دهمفقط نگرانم نکند دایره دید مادرانه ام کمی با عواطفم مخلوط شده باشد و واقعیات را نبینم.


چقدر زیاد گیر کرده ام واقعا.


به رضا گفتم با تمام بالا و پایین های زندگیمون.این روزها به چشم دیدم تو مرد خواستن و تلاش و توانستن هستی ! سپاسگزارم.


در پروسه مهاجرت ، ناگزیر از انتخاب انجام یا عدم انجام کاری بودیم که هرشب هردویمان دودل و با عذاب وجدان خوابیده ایم. مردی در این مسیر به ما کمک کرد تا قسمتی از پروسه جلو برود. کاری کرد که مستم اطمینان به فرد دیگری بود. وقتی ازشون تشکر کردیم گفتند من خانواده شما رو می شناسم و نگران نبودم ولی هرکسی دیگر هم بود این کار رو می کردم. شاید اگر برای صدنفر انجام دهم دو تا سه نفر ضرر و زیان و مشکل ایجاد کنند و این باعث نمی شود به خاطر دوتا سه نفر مشکل دار به اون نود و هفت نفر اعتماد نکنم.

در این مدت این دومین نفر بود که اینگونه با ما برخورد داشت و بسیاااار شیرین بود و قلب من روشن شد.



برای انجام کاری به قسمتی از محل کارم مراجعه کردم که تا به حال نرفته بودم. آقای مسوول تا ظاهر من را دید گفت آیا مایل به همکاری با واحد ما هستید. گفتم در چه زمینه ای ؟ گفتند امر به معروف ونهی از منکر!

عذرخواهی کردم و آمدم بیرون. بعد به رضا گفتم آخرین کاری که در دنیا مجبور شوم انجام دهم همین کار در یک نهاد دولتی است.جواب رضا عالی بود. گفت آره آدمهای منفوری هستند ولی شاید اگر امکانش بود من انجام می دادم تا آنچه از دین و اشاعه ی خوبی ها تا به حال در قالب رسمی و اداری نشان داده نشده به همکارانم نشان دهم. با روشی بسیار متفاوت از آنچه که هست.




خانم دکترجریان متوجه شدن  روابط نامشروع  دو خانم و آقای متاهل را با ناراحتی  تعریف می کرد.من گفتم وقتی کنار این آدمها قرار می گیرم احساس می کنم کثیف شده ام. خانم دکتر حرفی زد که از آن روز تا به حال میخکوب شده ام. گفت نه من این احساس رو ندارم چون خودم شاید در پیشگاه خدا خیلی بدتر از اونها باشم. فقط پیدانیست. فقط از شدت احساس اضطراب و خطر برای اون خانم خیلی متاسف شدم.


حالا کمی در مسیر طولانی مهاجرت پیش رفته ایم.

هنوز هم ناباورانه همه چیز را به نحو دقیق و کامل انجام می دهم.

گاه و بیگاه دلم برای همه نزدیکانم تنگ می شود.و خوبیش این است که حالا با چشم های مهاجرتی ام می توانم آدم ها را اولویت بندی کنم. می توانم حلقه اطرافیانم را تنگ تر کنم . نیاز نیست همه را صمیمانه دوست بدارم. و چقدر سبک بارترم.

برای لحظه لحظه سالی که قرار مهاجرتمان قطعی شود برنامه دارم.

از بودن کنار خانواده ام تارها کردن شغل و .

اما گمان نکنم هیچکدام برآورده شود. پیشنهاد رضا این است که سال آخر را کنار مادرش روزگار بگذرانیم و خانه را بدهیم اجاره برای مهاجرت پس انداز کنیم .هاهاها ازآن سالهای سخت خواهد بود. وچون من دیگر تحمل همزیستی باهیچ کس به خصوص انسانهای سخت گیر  را ندارم مجبورم شغلم را ادامه دهم تا در خانه نباشم. هاهاها


داشتم فکر می کردم کاش بدون مهاجرت هم جرات و توان تحقق رویاهای کوچکم را داشتم.


در مسیر باغ ارم و ابرهای سفید در آسمان آبی و هوای خوش شیراز ، به این فکر می کردم. چرا نه؟

 راننده تاکسی صحبتی کرد و من برحسب عادت که با راننده های تاکسی زیاد هم کلام نمی شوم، جوابی ندادم و مدام فکر می کردم که حالا اگر یک کلمه در جواب صحبتهای روزمره طور بنده خدا حرفی می زدم اشتباه بود یا نه. ناگهان یادم افتاد به چهره سرد و بی تفاوت رضا وقتی با افرادی که من می شناسم و او نمی شناسد روبرو می شویم،  در جواب سوال ها و تعارفاتشان به یک حرکت سر و صحبت کوتاه و آرام بسنده می کند. و من و مادرشوهر و بابام همیشه از این رفتار حرص می خوریم.


بعد به این فکر کردم در تمام طول زندگی مشترک من،  رضا را زیر یک ذره بین گذاشته بودم (نه ببخشید چندین ذره بین )و مدام فکر می کردم چی دارد چی ندارد.

ذره بین خودم ، پدرم،  مادرم،  مادرشوهرم،  برادرشوهرم ،اقوامم. خیلی هم نمی خواهم خودم را سرزنش کنم. چون رضا هم خودش در برخی موارد طوری رفتار می کرد که  من حسابی اذیت می شدم.


اما فکر کردم من با سبک رفتاری خاص خودم ، تا الان تقریبا طوری رفتار کرده ام که فرصت انتقاد به کسی ندادم. نه اینکه خشک و جدی و . باشم. برعکس  در اکثر مواقع دیگران را راضی از خودم نگه داشته ام. با لبخند ها و سکوت ها و حرفهای ناگفته و همراهی های بی دلیل و تظاهر به سادگی . از این رو برعکس رضا که مدام می شنود این طوری نگو ، اینکار رو نکن و و من زیاد این حرفها را نمی شنوم.

حالا در نیمه دهه چهارم زندگیم تمایل به سازندگی خودم بیشتر دارم. به شنیدن انتقادهای سازنده مشتاقم. دیگر مثل قبل از شنیدن حقایق در مورد خودم اشک نمی ریزم .

حالا دوست دارم همان دخترخاله/دخترعموی همبازی کودکی یکبار دیگر مثل پارسال جلوی جمع چنان تند و تیز با من صحبت کند که این پوسته لبخند مداوم به لب من بشکند. همان زندایی مثل عید مرا متهم کند به بی احساسی و سردی تا صیقل بخورم از گزند حرفش. همان دوست صمیمی مرا بسیار یکنواخت خطاب کند. و رضا به من بگوید دست بردار از اینکه بخواهی همیشه خوب باشی. این کارت حماقت و ترس به همراه دارد.


حالا دوست دارم نگاه  زهرا که از شنیدن حرف و تجربه شکست می ترسد و اشک می ریزد ، مثل تندباد مرا از جا بکند و خراب کند و دوباره بسازد.

حالا با تمام وجود می خواهم امیر به سراشیبی پارکینگ که می رسد بی مهابا بدود و زمین بخورد و مثل الان نایستد تا من برسم.


چقدر نیاز دارم آدمی از بیرون من را ببیند و هی بگوید و بکوبد و خرابم کند و من دوباره سر برآورم.


فکر میکنم امروز روزی بود که از آن برخوردهایی که که از اطرافیان دیده بودم و شک زده شده بودم و آنها را سرزنش می کردم ، گذشتم و خود واقعی ام نمودار شد.


    ققنوس ، مرغ ِ خوشخوان ، آواره‌ی ِ جهان
                       آواره مانده از وزش ِ بادهای ِ سرد ،
                       بر شاخ ِ خیزران ،
                       بنشسته است فرد .
                       بر گرد ِ او به هر سر ِ شاخی پرندگان . »

.

.

آن مرغ ِ نغزخوان
      در آن مکان ِ زآتش تجلیل یافته ،
      اکنون به یک جهنّم تبدیل یافته ،
      بسته‌ست دمبدم نظر و می‌دهد تکان
      چشمان ِ تیزبین .
      وز روی ِ تپّه
      ناگاه ، چون به جای پر و بال می‌زند
     بانگی برآرد از ته ِ دل سوک و تلخ ،
     که معنی‌اش نداند هر مرغ ِ رهگذر .
     آنگه ز رنج‌های ِ درونی‌ش مست ،
     خود را به روی ِ هیبت ِ آتش می‌افکند . »


قسمتی از ققنوس نیما یوشیچ




یه شب با هم تو اتوبوس مسافر تهران بودیم. زهرا دوساله بود. بهش گفتم انگار نمی شناسمت . یک وجههی داری که اصلا نمی دونم چگونه است.حرفی نزد. حالا این روزها دیگه چیزی باقی نمونده غیر از اون وجه ناشناس.


چه دور و غریب شدی همبازی کودکی من.


تنش داغ است.ناله می کند ماااماان .مدام می گوید مامااماان و من تمام بدنم داغ و تبدار تر می شود

دلم می خواهد امیرعلی بی نای و نوایم  را محکم در بغل بگیرم و تمام روز بشینمداغی تنش در تمام وجودم نشسته.حالا خودم هم تبدارم.


زهرا .هنوز هم فکر می کنم بعضی وقتها روحش در روح من جا می ماند. خودم هم نمی دانم معنی این جمله دقیقا  چیست . فقط همان وقتها که تنها در اتاقش مشغول است این حس به من دست می دهد.

قسمت کوچکی از پروسه مهاجرت پیش رفته .هنوز امیدی نیست . نهایتا یکسال دیگر مشخص می شود. اما رضا مصرانه در تلاش است و من کلمه کلمه مدارک را ترجمه می کنم و بار هرکلمه بر دوشم سنگینی میکند. در شناسنامه خودم می نویسم نام پدر .نام مادر می خواهم نامشان را به صورت درست تایپ کنم.اما حروف لعنتی لحظه ای نمی ایستند.جلوی چشمانم تاب می خورند.من را .من دل بسته و وابسته را چه به مهاجرت.


تمام روزهای تعطیل آخر ماه صفر را در همین حال و هوا گذرانده ام

فقط  اینکه جایی خواندمدختری در گوشه ای از دنیا خطاب به پیامبر نوشته بود.امشب می خواهم از نبودنت شکایت کنم.





بارون نم نم می باره و پیاده روهای  بلوار زند پر شده از برگهای زرد.با خودم فکر میکنم از تاکسی پیاده بشم و بقیه راه رو زیر بارون تو این پیاده روها پیاده برم .اما یادم میفته به پروسه زنجیر وار سرماخوردگی که مثلا اگر از من شروع بشه بعدپسرکوچولو بعددختر خانووم  بعد رضا .

.

پسر کوچولو معمولا صبح ها زود بیدار میشه و خودشو به اولین ماشین یا وسیله رونده که از شب قبل تو راهروها یا هال جامونده باشه می رسونه و بعد کوآلای شیرین طور میچسبه به من تا لحظه ای که از خونه مامان اینا برم بیرون سرکارتپش قلبش رو و گرمای تنش رو در اون لحظه های چسبندگی ذخیره میکنم تاظهر.راستش وقتی نگاهش رو برمی گردونه به من (با اون فرم خاصی که چشمهاش داره) دیگه مهم نیست در کجا هستم و چه می شنوم و چه میبینم.



رضا همچنان از گرانی و مهاجرت و اینکه دنبال شغل دوم هست چون در خرج روزانه هم مانده ایم،  می گوید. . از ماشین که پیاده شدم در را بر  روی اصوات بستم و لبخند گشاد زدم به هوای ناب این روزها


دلم میخواهد رضا بیشتر تلاش کند و برخلاف این ده سال تمام این سه ماه را سرخوشانه گذراندم تا کمی به خودش بیاید و دنبال راهی بگردد. نباید بی انصافی کنم تا حالا بارها به کارهای مختلف دست زده و نتیجه یا به اندازه ای بوده که ضرر نکردیم یا ضرر کردیم. اما فکر میکنم باید راهی دیگر پیدا کنیم و بایدبیشتر  قدم بردارد تا راهها گشوده شود.و نیز می دانم این روزها برای همه سخت می گذرد.

به هرحال انگارکمی  نتیجه داده .روزهای تعطیل خودش درطول  هفته  را کلاس اضافه در مدرسه دیگر برداشته. گرچه معمولا پراختها یکسال بعد است ولی همین که از تعطیلی هایش چشم پوشی کرده در نظرم قابل تقدیر است !!


اما سرخوشانه گذراندن من یعنی چی .یعنی دو سه تا خرید خیلی کوچک برای دل خودم یا بچه ها یا هدیه به دوست یا عزیزی  . بدون نگرانی از اینکه این ماه چگونه تمام می شود


دارم آهنگ آره بارون میومد مهران مدیری رو گوش میدهم و چرخ میزنم تو فیلمها و عکسهای پیاده روی های اربعین.باید امروز یک زیارت عاشورا هم بخوانم حتمابه نیت قدمها .


رضا در جلسه آموزشی مدرسه زهرا شرکت کرده است. به صورت تکه تکه ، صحبتهای گفته شده را بازگو می کند، روز اول بعداز جلسه گفت  معلم پنج نفر را به عنوان شاگرد برتر معرفی کرده که روانخوانی خوبی دارند ، گفتم زهرا نبود . گفت نه ! با اینکه از روز اول مدرسه در دلم عهد بستم دنبال شاگرد اول و نمونه بودن زهرا نباشم  و عصاره یادگیری و شوق آموختن  را به جانش تزریق کنم ، اما کمی نگران شدم ، چون زهرا هرروز و هرشب در حال خواندن کتاب های مختلف است . به هرحال کمی در ذهنم بالا و پایین کردم وچند دلیل و توجیه پیدا کردم و  آخر بیخیال شدم .


حالا امروز رضا می گوید ، معلمش گفته ، زهرا یک دانش آموزی است که آرامش خاصی دارد ، نشان وجود عشق و محبت در خانه است. 


دیگر نگران روان خوانی و چه و چه نیستم ، از ذوق برروی ابرها هستم. باید به رضا بگویم دیدی توانستیم . 

We did it! 

شاکرم برای الطاف هرروزه خدا !


بعضی روزها احساس می کنم چقدر از رضا تاثیر گرفتم. رفتارهای حرص دربیارش روی منم اثر گذاشته. خیلی شبیهش رفتار می کنم.

از اون طرف رفتارهای خوبش هم همینطور.

حالا گاهی برای اینکه برگردم به اون قسمتهایی از وجودم که قبلا داشتم و دوستشون  داشتم و الان کمرنگ شده ،  نگاه مامان می کنم. مامان مهربان و مقاوم.


در این مدت به این موضوع رسیدم که فکر مهاجرت تا اینجا که ما پیش رفتیم از خود مهاجرت سنگین تر است. این پروسه طولانی دلتنگی و دل بریدن و انتظار و بلاتکلیفی.

به پازل ها کتابها بازی های فکری زهرا ، ماشین ها توپها و لگوهای امیرعلی نگاه می کنم و فکر میکنم چقدر فرصتمان کم است برای بازی! 

از شنیدن زبان انگلیسی با وجود علاقه زیادی که داشتم و دارم و کمابیش باآن سروکار داشتم ، واهمه دارم. 


بیشتر به تعلقات دنیا فکر میکنم به دل بریدن و رفتن. به مرگ. اینهمه خرید و خرید و ساختن و برنامه ریزی و .همه و همه بار اضافی است. یک مانتوی جدید خریده ام و از روزی که در کمد آویزان کردم به شکل بار اضافی به آن نگاه میکنم. 


انگار من و دنیا و رضاو بچه ها  و مامان و بابا در یک گوی بزرگ معلق شده ایم. 


داشتم فکر می کردم به حرف دیشب مامان : با ناراحتی گفت مگه من مامان نیستم چرا باید از همتون بترسم. چرا باید حواسم باشه هرکدومتون از چی ناراحت میشین. چرا هی به من میگین اینو نگو، اونو بگو.


فهمیدم گند زدیم. گفتم مامان برای خودت می گوییم . که آدمها ازمحبتت اینقدر زیاد سواستفاده نکنن. اینقدر راحت بهت دروغ نگویند. اینقدر تو رو پایین نبرند.

گفت نمی خواهم. بذارین خودم باشم راحت ترم. من همین هستم.


هیچ آدمی بهشت را به زور نمی خواهد. دلم گرفت. من هیچی برای خودم از مامان نمی خواهم. همه زحمتهایم هم روی  دوش مامان و بابا است.

کی می تواند دل مامان را دوباره به دست بیاورد!


اما صبح با دوستم صحبت می کردم که دخترش سرطان دارد و به او میگفتم بگو چه کار کنیم برات. گفت من خیلی آدم دور و برم هست. بیمارانی که از شهرستان میان خیلی تنها و غریبند. بچه ها باید هرروز آب تره بخورن. براشون آب تره تازه بگیرین ببرین. غذای تازه.




دیروزعصر تا شب در صحبتهایی ناتمام از رفتارهای داداش و زنداداش گل می گفتیم و واقعا  غیر قابل توقف بود.پشیمانم از زیاده گویی هایم.



الهی راه خیر و صلاح و درستی را برایم باز کن!




همیشه فکر می کردم اگر بگذرم اگر ببخشم اگر سکوت کنم ، از بزرگواری و روح قوی ام هست ولی الان می دانم خیلی وقتها سکوت هایم  از روی ترسم بوده است. یعنی ترس از رویارویی با فرد مورد نظر . ترس اینکه نتوانم بیان مناسبی داشته باشم. ترس از دست دادن رابطه . ترس روبرو شدن با واقعیت چون در بحث ها همیشه چهره دوطرف واقعی تر می شود و یا اینکه ممکن است متوجه بشویم اشتباه کرده ایم.  ترس از دست دادن آدمها. ترس از بیان خود.


دارم تلاش میکنم بیشتر حرف بزنم.

فکر می کنم آدمهایی که در بحث وارد نمی شوند گاهی  آدمهای خودخواهی می شوند که نمی خواهند دایره امنشان خراب شود.


 وقتی دو روزه اخلاق خوبی در خانه ندارم و هی بهانههای جسمانی می اورم و امرو زسرکار با رفتار بد مدیرم روبرو شدم ، احساس کردم این مسیر طبیعت است. وقتی به همسر و بچه هایم بی دلیل می تازم.


حالا ایستاده ام وسیلی می خورم. و سیلی می خورم.کاش همه سیلی ها از همین مسیر دریافت می کردم تا پایم به جاهای باریک آن دنیا باز نشود.


تو گروه های مهاجرتی که جهت کسب آگاهی و اطلاعات و رفع اشکال عضو هستم، گاهی بحث های  زیادی راجع به مهاجرت و رفتن و نرفتن می شود. اما یک روز یکی حرف خوبی زد. گفت به هرحال ما تا اینجا که اومدیم دیگه اون آدم سابق نمیشیم. نمیشه به مهاجرت فکر کرد و دیگه مثل سابق تو خیابون ها راه رفت. حالا دلم برای ذره ذره و ملکول ملکول جایی که که به دنیا آمدم می تپد و وابسته ام.

اما کسی دیگر حرف بهتری زد. دنیا محل دل بستن نیست. راست میگفت. نه آدمها و نه متعلقات هیچکدام باقی نمی مانند.

اصلا پروسه ی مهاجرت مثل مرگ اطرافیان آدم را رها میکند. و بعد دوباره همان آدم فرامشکار می شویم و شروع به ساختن و انباشتن می کنیم.

یکی داشت از سختی های مهاجرت می گفت. همه بهش گفتن خب برگرد ولی من که هنوز مهاجر نیستم حرفشو خوب میفهمم. حرف دل آدم. حرف عزیزان آدم.




  من آدم اعلام تصمیم سال جدید و برنامه ریزی سال جدید و نبودم و نیستم. اما در این چندماه با حجم زیادی از دروغ و سطوح مختلف دروغگویی و پیچ در پیچ بودن روابط آشنا شدم که تصمیمم در سال جدید سکوت است و لاغیر.چرا؟

چون دیدم آدمها از ترس قضاوتها و تهمت ها بسیار به هم دروغ می گویند.

نزدیکان و دوستان من هم مثلا نسبت به من سطوح دروغ گویی متفاوت دارند. یعنی مثلا هرکسی تا سطح خاصی راست گو هست و به مرز که رسید دروغ می گوید.

دروغ و تهمت و غیبت و سخن چینی از هم جدانشدنی هستند. با گفتن هرکدام ، دیگری هم پیش می آید.

ضمن اینکه فهمیدم انتقال حرف حتی ساده ترین حرفها که شاید یک جمله خبری ساده باشند، چقدر کار نادرست و زشتی است وقتی خودم با دو حرف ساده که پیش دیگری بازگو کردم سبب گسستگی آدمها و روابط شدم. یا فردی را نسبت به فرد دیگر بی اعتماد کردم.در حالی که حرفی که منتقل شد یک حرف ساده بود ولی دو طرف طیق سوابق رابطه ای و حرفهای گذشته  که من بی اطلاع بودم، طور دیگری برخورد کردند.

و متاسفانه آبرو و اعتبار آدمها در گرو زبان هاست!

و خدای مهربان چقدر در این رابطه سخت گیر است .


آن روز یک حرف بامزه ی زهرا را به مامانم گفتم . زهرا من را صدا زد و به اتاق برد و گفت مامان این حرف من خصوصی بود. فقط به تو گفتم. چرا به مامان جون گفتی.

گفتم خب تو به من نگفتی که راز هست.

معذرت خواهی کردم و گفتم چشم از این به بعد رعایت می کنم!

گفت مامان نیاز نیست من به شما بگویم کدام حرف راز هست یا نیست. مثلا من خودم وقتی کسی چیزی می گوید در ذهنم حرف آ ن فرد را تصور میکنم تا معنی اش را بهتر بفهمم. بعد طبق آن چه که فهمیده ام، تصمیم می گیرم حرف را راز حساب کنم یا نه.

مثلا اگر به شما بگویم یک لیوان آب بده راز نیست ولی وقتی از احساساتم صحبت می کنم خودت باید متوجه بشوی که راز هست.


شرمنده شدم !





دبیر فوق العاده من ، خانم ن. یک روز سر کلاس گفت بعضی ها مثل یک دریای وسیع با عمق یک سانتی متر هستند و بعضی ها مثل یک اقیانوس عمیق هستند. بعضی ها مرتب به داده های ذهنشان اضافه می کنند بی هیچ عمقی .بی هیچ درکی مدتها بود یکی از آرزوهایم برای زهرا ، تجربه چیزهای متفاوت بود. تجربه های زیاد. غیر از این یکی دوسال اخیر هرطور در توانم بود برای زهرا بستر تجربه های مختلف را فراهم می کردم.


اما حالا به آدمهای اطرافم که نگاه می کنم ، حس می کنم تجربه های متفاوت و زیاد و از هر دری و . سبب بیقراری روح و عدم ثبات شخصیتشان می شود. مثل خیلی از نیازهای فطری بشر که هرچه بیشتر بهشان بها بدهی تشنه تر می شوند. مثل حسد ، حرص ، شهوت،  قدرت ، ثروت !

می خواهم زهرا بیشتر و بیشتر در عمق فرو برود تا در سطح.حتی اگر روز به سی و چند سالگی برسد و مثل مادرش هنوز خیلی بی تجربه باشد.


امام باقر علیه السّلام فرمودند:
مَن عَمِلَ بما یَعلَم عَلَّمَهُ الله ما لَم یَعلَم؛

هر کس به آنچه که می داند، عمل کند، خداوند آنچه را که نمی داند، به او خواهد آموخت.

بحارالانوار: ج 78 ، ص 9


  من آدم اعلام تصمیم سال جدید و برنامه ریزی سال جدید و نبودم و نیستم. اما در این چندماه با حجم زیادی از دروغ و سطوح مختلف دروغگویی و پیچ در پیچ بودن روابط آشنا شدم که تصمیمم در سال جدید سکوت است و لاغیر.چرا؟

چون دیدم آدمها از ترس قضاوتها و تهمت ها بسیار به هم دروغ می گویند.آدمها از روی عادت از روی ترس از روی مکر از روی حقارت بسیار دروغ می گویند.

نزدیکان و دوستان من هم مثلا نسبت به من سطوح دروغ گویی متفاوت دارند. یعنی مثلا هرکسی تا سطح خاصی راست گو هست و به مرز که رسید دروغ می گوید.

دروغ و تهمت و غیبت و سخن چینی از هم جدانشدنی هستند. با گفتن هرکدام ، دیگری هم پیش می آید.

ضمن اینکه فهمیدم انتقال حرف حتی ساده ترین حرفها که شاید یک جمله خبری ساده باشند، چقدر کار نادرست و زشتی است وقتی خودم با دو حرف ساده که پیش دیگری بازگو کردم سبب گسستگی آدمها و روابط شدم. یا فردی را نسبت به فرد دیگر بی اعتماد کردم.در حالی که حرفی که منتقل شد یک حرف ساده بود ولی دو طرف طیق سوابق رابطه ای و حرفهای گذشته  که من بی اطلاع بودم، طور دیگری برخورد کردند.

و متاسفانه آبرو و اعتبار آدمها در گرو زبان هاست!

و خدای مهربان چقدر در این رابطه سخت گیر است .


آن روز یک حرف بامزه ی زهرا را به مامانم گفتم . زهرا من را صدا زد و به اتاق برد و گفت مامان این حرف من خصوصی بود. فقط به تو گفتم. چرا به مامان جون گفتی.

گفتم خب تو به من نگفتی که راز هست.

معذرت خواهی کردم و گفتم چشم از این به بعد رعایت می کنم!

گفت مامان نیاز نیست من به شما بگویم کدام حرف راز هست یا نیست. مثلا من خودم وقتی کسی چیزی می گوید در ذهنم حرف آ ن فرد را تصور میکنم تا معنی اش را بهتر بفهمم. بعد طبق آن چه که فهمیده ام، تصمیم می گیرم حرف را راز حساب کنم یا نه.

مثلا اگر به شما بگویم یک لیوان آب بده راز نیست ولی وقتی از احساساتم صحبت می کنم خودت باید متوجه بشوی که راز هست.


شرمنده شدم !





داشتم فکر می کردم به حرف دیشب مامان : با ناراحتی گفت مگه من مامان نیستم چرا باید از همتون بترسم. چرا باید حواسم باشه هرکدومتون از چی ناراحت میشین. چرا هی به من میگین اینو نگو، اونو بگو.


فهمیدم گند زدیم. گفتم مامان برای خودت می گوییم . که آدمها ازمحبتت اینقدر زیاد سواستفاده نکنن. اینقدر راحت بهت دروغ نگویند. اینقدر تو رو پایین نبرند.

گفت نمی خواهم. بذارین خودم باشم راحت ترم. من همین هستم.


هیچ آدمی بهشت را به زور نمی خواهد. دلم گرفت. من هیچی برای خودم از مامان نمی خواهم. همه زحمتهایم هم روی  دوش مامان و بابا است.

کی می تواند دل مامان را دوباره به دست بیاورد!


اما صبح با دوستم صحبت می کردم که دخترش سرطان دارد و به او میگفتم بگو چه کار کنیم برات. گفت من خیلی آدم دور و برم هست. بیمارانی که از شهرستان میان خیلی تنها و غریبند. بچه ها باید هرروز آب تره بخورن. براشون آب تره تازه بگیرین ببرین. غذای تازه.




دیروزعصر تا شب در صحبتهایی ناتمام از رفتارهای داداش و زنداداش گل می گفتیم و واقعا  غیر قابل توقف بود.پشیمانم از زیاده گویی هایم.



الهی راه خیر و صلاح و درستی را برایم باز کن!




احساس می کنم بالنده شده ام که دیگر ازآن همه حرفهای نامربوط رنجیده خاطر نمی شوم.

بیشتر خودم را می شناسم . که من آن آدم خیالی در ذهنم نیستم . آن قدرها پرتحمل نیستم که هر آدمی را با هر رفتاری تحمل کنم. همیشه ساکت و خونسرد نیستم. آن قدرها بگو بخند و اجتماعی نیستم. آن قدرها اهل همنشینی و شلوغی نیستم. آن قدرها جذاب و تاثیرگذار و زیبا نیستم. آن قدرها باهوش نیستم. آن قدر ها اهل رسیدگی به اطرافیانم نیستم کمی خودخواه هم هستم. آن چنان دلسوز نیستم. از عهده انجام هرکاری برنمی آیم. آن قدرها مذهبی نیستم.


مدتهای زیادی خودم را در یک قالب تکامل یافته می ریختم و مدام کم می آوردم و بلد نبودم از خودم شاد بشوم.

حالا دیگر خودم را پذیرفته ام. همان کسی که همیشه بزرگوار نیست و گاهی بد حرف می زند گاهی کلمات نابجا استفاده می کند گاهی کار اشتباه می کند. آخ کاش بتوانم به زهرا هم یاد بدهم اشتباه کند. اشتباه کند.




تو گروه های مهاجرتی که جهت کسب آگاهی و اطلاعات و رفع اشکال عضو هستم، گاهی بحث های  زیادی راجع به مهاجرت و رفتن و نرفتن می شود. اما یک روز یکی حرف خوبی زد. گفت به هرحال ما تا اینجا که اومدیم دیگه اون آدم سابق نمیشیم. نمیشه به مهاجرت فکر کرد و دیگه مثل سابق تو خیابون ها راه رفت. حالا دلم برای ذره ذره و ملکول ملکول جایی که که به دنیا آمدم می تپد و وابسته ام.

اما کسی دیگر حرف بهتری زد. دنیا محل دل بستن نیست. راست میگفت. نه آدمها و نه متعلقات هیچکدام باقی نمی مانند.

اصلا پروسه ی مهاجرت مثل مرگ اطرافیان آدم را رها میکند. و بعد دوباره همان آدم فراموشکار می شویم و شروع به ساختن و انباشتن می کنیم.

یکی داشت از سختی های مهاجرت می گفت. همه بهش گفتن خب برگرد ولی من که هنوز مهاجر نیستم حرفشو خوب میفهمم. حرف دل آدم. حرف عزیزان آدم.



 وقتی دو روزه اخلاق خوبی در خانه ندارم و هی بهانه های جسمانی می اورم و امرو زسرکار با رفتار بد مدیرم روبرو شدم ، احساس کردم این مسیر طبیعت است. وقتی به همسر و بچه هایم بی دلیل می تازم.


حالا ایستاده ام وسیلی می خورم. و سیلی می خورم.کاش همه سیلی ها از همین مسیر دریافت می کردم تا پایم به جاهای باریک آن دنیا باز نشود.


اینکه باید به خاله بزرگه که به مدت سه ماه رفته بود اون گوشه دنیا زنگ میزدم و نزدم ، اینکه باید به زندایی هم که همون جا رفته و هنوز برنگشته یه زنگ میزدم برای احوالپرسی و نزدم (همون زندایی که تا دم رفتنش هزارباربهش زنگ زدم و سراغش رفتم برای کارهای مهاجرت و ترجمه ها ) ، اینکه دوسال و نه ماه هست به یه دوستی زنگ نزدم ، اینکه مدتهاست خونه اقوام زیاد نمی روم ، اینکه دوستم در گروه برای شفای دخترش که درحال جدال با سرطان هست مدام دوره دعا می گذارد و من شرکت نمی کنم ، اینکه دم نمی زنم و ساکتم حاکی از چیست؟ 


بارها و بارها پیش رفتیم و پیش رفتیم و بعد با یک باد شدید یا یک خشکی بی موقع جوانه ی زندگی مشترکمان خشک شد. بعد دوباره شروع کردیم. اصلا فکر می کنیم اصل کار همان لحظه عبور از دل خاک به سطح زمین است. حالا می دانیم خاک زندگیمان حاصلخیز است حتی اگر به تعداد انگشتان دست در هرسال جوانه بدهد.اما مهم این است که بالاخره جوانه می دهد که  امید دارم روزی درختی بارور شود.


نوشتن همین چندسطر با تعابیری که به کار بردم عصاره ی زندگی ده ساله ی ماست.به ظاهر ساده است اما خیلی سخت بود. خیلی خیلی سخت بود و هست. هنوز هم هفته ای نیست که بلرزم یا برعکس گرم شوم. هنوز هم با شنیدن آهنگ "بذار خیال کنم هنوز" . پرت می شوم به روزهای آبی سالهای دوووور! به روزهایی که فکر می کردم اصل جنس را در آسمان یافته ام.


بگذریم ، حالا می دانم زندگی همین است.


  مدتها بود یعنی حدود یکسال ، دلیل اینهمه تغییر رفتارش رو نمی فهمیدم.

حالا پیغام داده بیا امروز عصر تو حافظیه باهم صحبت کنیم.

از انجا که انسان های با  رفتار این تیپی در هیچ دوره سنی با من سازگاری پیدا نمی کنند ، امیدی ندارم و تصمیم گرفتم هرچی گفت بگویم بله حق با شماست. من کوچکترم . اشتباه کردم.



یک سفر چند روزه کوتاه به یکی از کشورهای مجاور برای انجام قسمتی از کارهای مهاجرت رفتیم. از وقتی به سفر رفته ایم و برگشتیم حالم خوش نیست.از چند جهت خوش نیست.

از حال غربت چند روزه و دوری از خانواده ام .دلم برای دیدن خانه پدری خیلی زیاد تنگ شد

روز آخر از شنیدن صدای  آدمهای غریبه خسته شده بودم. . از صحبت کردن و شنیدن زبان انگلیسی عربی ترکی هندی چینی و. دده بودم.

از راه رفتن در جایی که تعلقی نداشتم .



و اما یک واقعیت دیگر قسمتی بود که گفتنش برایم سخت بود. از منفی بافی ها و ناامیدی ها و بی حوصلگی هایش از تصور اینکه همه را بگذارم و بروم در کنار کسی که .

خدا من را ببخشد در این دوره و زمانه که همه هزارگرفتاری ناجور دارند من هنوز نمی توانم اینهمه منفی را تاب بیاورم. دیروز از خانه بیرون زدم و خانه مامانم ماندم. دیگر این حجم بودن را تاب نداشتم.




بهش گفتم قرآن با ترجمه  ملکی را دیده ای ؟ ترجمه روان و دلنشین . برای بچه ها هم قابل درک است . نه مثل بچگی ما که ماه رمضان با افعال سخت و سنگین الهی قمشه ای سرو کله میزدیم . 

خوب گوش داد و بعد پرسید خطش عثمان طه است ؟ 

سکوت کردم و گفتم دقت نکردم . مگر دستخط مهم است! 



در اینستا نوشتم کتاب برای خاطر آیه ها»  را می خوانم و با این حال بد و ناخوش و سستی هایم ، بهتر از هیچی است . 

نوشت نه خود قرآن بهتر است .حتی اگر نفهمی و بخوانی .

 آخر چه فرقی دارد  ، اگر روزی من بی سعادت ، روزی دو آیه باشد ، از کجا بخوانم . هنوز هم معنی حرفی را که از کودکی شنیده ام درک نکرده ام و همه را می سپارم به ناقصی عقل و درک خودم . همان حرفی که می گوید فقط بخوان اشکال ندارد نفهمی . قرآن را باز کنم و روزی یک جزء تند و تند و با حال بی رمق بخوانم .برای خودم می گویم  که حال خودم را خوب می دانم ،نه   برای عزیزانی که می خوانند و بهره می برند . 




بهش گفته بودم میخواهم تا قبل از رفتنت ببینمت .گفت باشه عصر بیا خونمون.

کلی حرفهای خوب آماده کرده بودم. جدا از بحث بشقاب و لباس و قابلمه و خشکبار و سبزی خشک و چمدان

وقتی رسیدم دیدم سه نفر دیگر هم هستند. خواهرش ، مادرش و خاله کوچکش.چیزی نگفتم. با خودم فکر کردم خب حداقل به من خبر می داد که همه هستند. خاله کوچکش همبازی کودکی  و دوست سالهای اخیر من بود اما  تا من را با امیر و زهرا دید جملات تند و تهاجمی شروع کرد که نفهمیدم برای چیست.

 من عین احمق ها هی لبخند زدم و لبخند زدم و چیزی نگفتم و نرفتم و همانجا ماندم و بعد خداحافظی کردم و آمدم خانه.

بعد به من پیغام دادند ببخشید شرایط خوبی نداشتم. ببخشید شرایط خوبی نداشته. همین.



ازدواج که کردیم بیشتر وقتها سکوت کردم و قلدری های کلامی و ریز و درشتش را به جان خریدم. هرچه بود ذات رفتاری او بود و من فکر میکردم با سکوت و صبر اصلاح می شود و نمی دانستم ریشه در جانش دارد. حالا سکوتم کمتر شده.اما هنوز هم می سوزاند و می تکاند و می بردو خودش اصلا متوجه نمی شود  دلیل سردی های وقت و بی وقت  من چیست.

حالا قلدری ها و ناسزاگویی هایش در جان زهرا هم نفوذ پیدا کرده. فکر کنم راهی ندارم.

تابستان است و فصل بودنش در خانه و خستگی روح و روان و جان من. فکر کنم دوباره مثل هرسال باید هرروز عصر برنامه بیرون رفتن بگذارم. فقط اینکه او مرتب در خانه تنهاست.



بعد از دوسال و دوازده  روز ، روزه گرفتم. اذان که شد ، گفتم اللهم لک صمت و علی رزقک . اشک دوید تو چشمهام ، دیگه داره میشه بیست سال ولی هزارسال هم بگذره جای خالی اش یه حفره عمیقه . جای خالی داداش که بیشتراز هرکسی که میشناختم زندگی کرد و زود رفت. نمیدونم چرا ولی سه چهار روزه دلم تو خونه قدیمی پدری مونده ، لب ایوان ، کنار پنجره ها ، زیر نورها ، تو حیاط.ای وای از اون سالها که فکر میکردم هزارسال ادامه دارند . سالهای هفت نفره بودنمان! 


من زنی سی و پنج ساله ام که دلم میخواهد تمام  دختران هجده و بیست و پنج ساله  را بغل کنم و بگویم اونقدرها که فکر میکنی سخت نیست . اشکها و خشم ها و خستگی  ها را رها کن و بگذار راه و مسیرت خودشو نشون بده اما کاش یکی بود منو در این واویلای سی و پنج سالگی بغل می کرد. در این روزهای سخت در تلاش برای پیداکردن خودم . 


بابا عادت داشت و دارد مرتب در مورد نحوه انجام صحیح کار به همه تذکر بدهد. به مامان به من به خواهر و برادرهام به عموزداه ها و عمه زاده ها و خاله زاده ها و دایی زاده ها و همسایه ها و عابرین پیاده و .

اصلا هرجا هرکسی کاری اشتباه انجام می دهد بابا تذکر می دهد. بزرگ و کوچک.

همیشه به مامان می گفتم من با معلم ازدواج نمی کنم. نه به خاطر در آمد و. بلکه به خاطر همین تذکرهاچون فکر می کردم بابا همه جا را کلاس درس می بیند و همه را مستحق دریافت تذکر!



خلاصه به طور اتفاقی بعد از سه سال زندگی مشترک رضا هم معلم شد!

حالا راه می رود به من و زهرا تذکر می دهدآبکشی برج.چای دم کردن . سرخ کردن. شربت درست کردن.

کارتون نگاه کردن.راه رفتن.پریدن. بازی کردن .


بچه هایی که مدام تذکر می گیرند از اشتباه کردن می ترسندو من تمام تلاشم این بود که زهرا از اشتباه نترسد. از کمال گرایی دوری کند.


گاهی بازی اشتباه کردن را انجام می دهیمبازی بدخط نوشتن.

اما من جدیدا زیاد کم می آورم. از شنیدن تذکر در طی همه سالهای زندگیم.از احساس وجود دوربین ناظر


کسی حرف خوبی زد آموزش را بگذار برای معلم ها .تو پدری کن. مادری کن.



الان در حدی هستم که ترجیح میدم کسی دور و بر من نباشه حتی رضا.همش ناراحتم و عصبانیم

از رضا چندمورد عصبانیم که انگار هیچ وقت حل نمیشه.هیچ راهی ندارم(قهرکردن های مداوم و ناسزاگویی های فراوان ناشی از خشم و تنفر درونی )

و متاسفانه از مادرشوهرم که کم کم میبینم چقدر رفتارهاشون شبیه به هم هست!

می بینم چقدر خشم و نفرت رو درون بچه هاش تزریق کرده.از دوپهلوکاری هاش ناراحتم.و احساس می کنم دیگه نمی تونم کنارشون طاقت بیارم.


اون روز باهم خانوادگی  بیرون بودیم. به دلیل چندتا مورد پشت سرهم زهرا ناراحت و کلافه شد. مادرشوهرم به شدت زهرا رو سرزنش کرد. اوضاع قاطی تر شد و من درگیر امیر بودم. وقتی رسیدم دیدم زهرا گریه می کنه. رضا داره غر میزنه. مادرشوهرم با خشم نشسته.مامانم بود که تا رسید اول زهرا رو آروم کرد اونقدر محبت بهش داد تا زهرا کلا عوض شد و توانست کار درست را انجام بده. بعد شوهرم صحبت کرد.دیدم مامان باعشق و محبت زیادش دنیا رو آرام می کنه.


همین چند هفته پیش با ناراحتی به مامان گفته بودم نمی خوام مثل تو باشم. همه از محبتت سواستفاده می کنند. مامان گفت خب نباش. حالا شرمنده شدم.وقتی تفاوت رفتارها رو میبینموقتی نتیجه رومیبینم.


فقط حالی دارم که بهترین کار دوری از همه است.








تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها